كمربند

مريم سليماني
msolymany@noavar.com

كمر بند

از خستگي نا نداشتم.آنقدر با فرشته راه رفته بوديم كه عينهو دور از جوون ميت بي حال و بي رمق رسيدم خانه.كليد كه انداختم همه خانه رو سرم خراب شد. علي با بچه ها نيومده بود.بدون اينكه كيف و وسايلم را جايي بذارم رفتم سراغ تلفن.
-مامان سلام......علي نيومده؟....ا.....نگفته كي كارش تموم مي شه؟امشبم دير مياد من كه گفته بودم .....اي واي مامان پس من الآن خودم ميام دنبال بچه ها......نه مامان قربونت آقاجونم خسته است ......الهي من فداي اين مامان مهربون بشم.....پس مامان فدات شم حالا كه آقاجون داره زحمت
مي كشه بچه ها رو مياره دو تا نونم سرراه برام بخره!.آره مامان نون نداريم.....نه شام نوني نيست اما فردا صبحونه بي نون مي مونيم.......الهي فدات شم مامان.....آره مانتو خريدم.......اينقدر گشتيم كه خدا بدونه......ديگه بايد برم خياطي ياد بگيرم مامان!.....والا بخدا......مگه يه مانتو ساده گير مياد هر كدوم يه عيبي داره يكي كوتاهه قد يه وجب!يكي دراز بد قواره......رنگ مانتو هام كه نگو!......سبز چمني؟آجري بد رنگ! من نمي دونم كي اين مانتو ها رو مي خره......راس مي گي مادر اگه مشتري نداشته باشه كه نمي دوزن....آره قربانت.......خداحافظ.....
گوشي رو كه گذاشتم يه باري از رو دوشم برداشته شده بود.لباسهامو با عجله در آوردم ويك راست رفتم توي آشپزخونه.شام امشب! ناهار فردا ! چي بپزم؟يه بسته مرغ از فريزر در آوردم.يه كم پياز داغ و رب.برنج رو هم شستم.زنگ در خبراز آمدن دو تا پسر شلوغ و شيطون مي داد.آقاجونم بچه را رسوند اما هر چي اصرار كردم بالا نيومد.بچه ها از من بدتر ناي حرف زدن نداشتن. آقاجونم خدا خيرش بده بعد از ظهر بچه ها رو برده بود پارك.آنها هم تا جون داشتن دويده بودن.بهتر! ديگه احتياجي نبود سر به سرمن بذارن.بعد از شستن دست و صورتشون اجازه گرفتن برن كامپيوتر.منم از خدا خواسته.تا شام حاضر بشه ورقهاي بچه هاي كلاس 2/2 رو تصحيح كردم.نمره هاشون بد نبود.اما مي تونست بهتر از اين هم باشه..علي دوست نداره كار مدرسه رو خونه بيارم براي همين مجبورم وقتي اون نيست ورق صحيح كنم.اگه بياد غر مي زنه.همش مي گه مگه چقدر بهتون حقوق مي دن كه توي خونه ام براشون كار مي كنين؟ محسن چند بار صدام كرد تا برم كامپيوتر را كه هنگ كرده بود درست كنم. منم همش گفتم اين برگه رو صحيح كنم ميام.اما دوباره كه صدا مي كرد باز همون جواب رو مي شنيد.من تو حال خودم بودم.نفهميدم چرا ديگه نيومد.تا صداي زنگ منو به خودم آورد.سريع ورقه ها رو جمع كردم. ديگه به جمع زدن نمره ها نرسيدم.اونم براي فردا.به قول فرشته به جاي تعقيبات نماز صبح.وقتي بلند شدم جيگرم كباب شد.محسن و محمد هر دو خوابشون برده بود.كامپيوتر هم همينجوري هنگ كرده مونده بود.الهي بميرم.بي شام.البته بي شام بي شامم كه نه.اخلاق مادرم رو مي شناسم. بعداز ظهر يه چيزي براي عصرانه حاضر كرده.وگرنه اين وروجكها كه من مي شناسم تا چيزي نخورن ول كن من نيستن.تا بچه رو بلند كنم توي تختشون بخوابونم علي هم خودش در را باز كرده بود.وقتي توي اتاق با برق خاموش مواجهه شدهمه چيز را فهميد.
ظرفهاي شام را كه مي شستم.علي توي آشپزخونه بود.پرسيد
- بالاخره مانتو خريدي؟
-آره راستي يادم رفت بهت نشون بدم.هنوز وقت نكردم از توي مشما در بيارمش چروك شد بيچاره!آنجا بغل كتابخونه اس!
علي كه داشت به طرف مشما مي رفت گفت:ديدم امروز آمدني بازار چشم نداشت.منم كه حواسم نبود گفتم جدي؟چرا؟
-آخه تو چشمش رو در آورده بودي؟
-اه لوس!
خيلي از مانتو تعريف كرد.فقط به نظر او هم مانتو بلند بود كه بايد كوتاهش مي كردم.آن رو هم گذاشتم براي آخر شب.علي از ته مشما يك بند بلند بيرون آورد.مسخره بازي در آورد كه اين چيه سيم تلفنه؟منم با حرص ازش گرفتم و گفتم اين كمر بندشه بي كلاس.يه بار من اومدم مد روز بگردم.اونم كلي كمر بند رو مسخره كرد.بعد هم رفت كه بخوابه.
هر چند خيلي خسته بودم ولي دوست داشتم فردا با مانتو نو برم مدرسه. اول نمره هاي 2/2 را جمع زدم.بعد هم رفتم سراغ مانتو.
همه توي مدرسه سليقه من را تحسين كردند.فرشته هم هي پز مي دادكه
-بعله ديگه وقتي معاون با معلم زبان بره خريد اين مي شه!
البته از حق هم نگذريم راست مي گفت.خيلي خوش سليقه است.سر كلاس كه رفتم بچه ها هم متوجه نو بودن مانتو شدن.هر كي يه چيزي گفت.
-به!...... خانم تيپ زدين
-اي ول بابا .....خانم خيلي شيك كردين
-مبارك باشه خانم خيلي بهتون مياد
درس را شروع كردم.وقتي بچه ها داشتند نكات گرامري را از روي تخته رونويسي مي كردند به ته كلاس رفتم.
نيلوفر قرباني زير لب گفت: عيد شما مباركه دنب شما سه چاركه. وبغل دستي اش رويا فردي زد زير خنده.
خودم را به نشنيدن زدم.اما اين حرف ذهنم را مشغول كرد.آخر كلاس دستي به پشت مانتو زدم.كمر بند از پشت كمرم درست در قسمت وسط گره خورده بود.يك بند دراز هم ازش آويزان بود.به جلوي كلاس آمدم ودرس را ادامه دادم.
زنگ تفريح قبل از اينكه به دفتر بروم به دستشويي رفتم.با زور در آينه كوچك پشت مانتو را ديدم. نيلوفرقرباني راست گفته بود.كمر بند عين يك دم از وسط كمرم آويزان بود.گره كمر بند را باز كردم و از داخل سوراخهاش بيرون آوردم.از دستشويي بيرون آمدم در حالي كه سليقه نيلوفرقرباني را بيشتر از سليقه خودم و فرشته تحسين كردم.






 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31878< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي